حرفات منطقی بود.
منطقم تموم چیزایی که گفته بودی رو قبول داشت.
چون الان، اینجا، و با این خانواده ها نمیشد.
حالا من بهترین دوستت بودم که میتونستی تمام دغدغه هات راجب آدم جدیدی که ازش خوشت میومد رو شریک بشی.
من کسی بودم که وقتی لازم داشتی "نه" بگی،
میشدم آدم بده که میتونستی همه ی تقصیرا رو بندازی گردنش.
حالا که آدم جدیدت رو داشتی،
راحت تر میتونستی دیگه حتی به من فکرم نکنی.
حالا که منطقم منطقت رو قبول داشت،
وقتی داشتی بهم نگاه میکردی،
نتونستم بیشتر از یک ثانیه تو چشمات نگاه کنم.
نگام رو از صورتت گرفتم،
چون الان، اینجا، و با این خانواده ها نمیشد.
تصمیم گرفتی که دیگه به "ما" فکرم نکنی.
تصمیم گرفتی که همه چی رو فراموش کنی.
و یه بارم از من نپرسیدی که حالِ من چطوره.
تصمیم گرفتی از هرچیزی که بوده دست بکشی و
حالِ اون کسی که میگفتی اگه به هر دلیلی ناراحت باشه،
نمیتونی هیچ رقمه خوش بگذرونی رو
یه بارم نپرسی.
سهم من از تو،
رسیده به گاهی هایی که همو به عنوان دوستای صمیمی می بینیم.
سهم من از تو،
شده تبدیل شدن به هر اون چیزی که تو نیاز داری.
سهم من از تو،
شده قانع شدن به رنج و دردی که از دیدن تو با اون میکشم.
شده شب گریه هایی که بهای از دست ندادن توعن.
سهم من از تو،
شده منی که دلش پیش تو جا مونده.
برچسب : نویسنده : night0stars بازدید : 97