توی یه اتاق پر از آدم هایی که واسم آشنان نشستم.
دارم مدام به خاطر کارها و خنده هاشون میخندم.
و باهاشون شوخی می کنم،
و بهشون حس صمیمیت میدم.
واسه ی دیدن مامانم کافیه سوار یه اسنپ بشم و ده دقیقه دیگه پیشش باشم.
مثل همیشه که دو تا دستمو باز می کنم و مثل لوستر بهش آویزون میشم
بغلش کنم و به این فکر کنم که هروقتی که به محبت احتیاج داشته باشم اون واسم هست.
تو درست کنارمی،
دورم پره از آدم هایی که واسم حس آشنایی دارن،
و مامانم ده دقیقه ازم فاصله داره.
ولی من بازم اون حس غربت رو دارم.
همون حس ناآشنایی.
همون حس تعلق نداشتن ..
حتی دیگه نمیدونم چی باعث میشه که دیگه گرفتار این حس نباشم.
حتی دیگه حس نمیکنم که دیدن چهره ی آشنا بتونه حالمو بهتر بکنه.
غریبه م.
با همه غریبه م.
و نمیدونم کی، کجا، و چیجوری
بالاخره حس میکنم که متعلق به یه جاییم.
که وقتی که یه نفس عمیق میکشم،
بگم چقدر خوبه که میتونم تو هوای "خونه" باشم.
رهام.
مثل بادکنکی که توی تاریکی شب محو میشه.
همونقدر بی ریشه.
همونقدر بی خونه.
برچسب : نویسنده : night0stars بازدید : 110