وقتی مغزم از سر و کله زدن باهاش به مرز انفجار میرسه و دوس دارم از دستش فرار کنم.
وقتی می بینمش و دوس دارم صورتم رو برگردونم و باهاش چشم تو چشم نشم.
وقتی حرف میزنه و دوست دارم نشنیده بگیرم و جوابی ندم.
وقتی بهم میگه باید بیای مسابقه رو ببینی و من دلم می خواد هرجوری که شده بپیچونمش.
وقتی موقع ارائه باهاش چشم تو چشم میشم و حواسم پرت میشه.
وقتی خسته از همه ی دنیا با ماهیچه های منقبض شده تو کلاس نشستم و عطرش که بهم میخوره انگار بدون این که بفهمم چی شده اوضاع بهتر میشه.
وقتی پیرهنش رو درآورده و با آستین حلقه ای نشسته تا فشارش رو بگیرن و من چشم هام رو به زور مجبور می کنم تا از روش برداشته بشن.
نمی دونم چه حسی دارم. فقط میخوام زودتر از دستش فرار کنم.
ساعت ده دقیقه به یک شبه و من تازه میخام بشینم پای هیستولوژی که دوشنبه امتحانش رو دارم.
|جمعه بیست و ششم آبان ۱۳۹۶|20:17|PANAH |